محمدرادینمحمدرادین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
پیوند من و باباییپیوند من و بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

فرشته کوچولوی خونمون

باورم نمیشه! نی نی مون پسره!!!

همیشه چند تا وقت سونو از قبل میگرفتم چون وقتی که لازم بود و دکتر سونو تجویز میکرد هیچ جا وقت نداشت و این میشد یه استرس بزرگ برای من و شوهری خانم دکتر آزمایش سلامت جنین و سونو نوشت و گفت حتما با هم و تو یک روز باید انجام بشن،اسم آزمایش سلامت جنین خودش کلی استرس داشت خدا رو شکر یه وقت سونو برای 91/3/16 داشتم. مامان بزرگ هم چند روزی بود اومده بود پیشمون و اون روز با هم رفتیم،انقدر زود رفته بودیم که حتی منشی هم نیومده بود،آخه به خاطر کمر درد و تهوع نمیتونستم زیاد بیرون از خونه بمونم به همین خاطر زود رفتیم که معطل نشیم،تازه باید همون روز آزمایشگاه هم میرفتیم. منشی و بعد هم بیمارها یکی یکی اومدند، مامان میگفت خدا کنه جنسیتشو بگه، من گفتم ...
27 مهر 1392

اولین تکون نی نی!

سلام به همگی،میخوام خاطره اولین تکون نی نی رو براتون تعریف کنم... تو اینترنت و کتاب خونده بودم که کسانی که برای اولین بار مامان میشن از هفته 20 بعد میتونن تکونای نی نی رو احساس کنن و من تازه وارد هفته 17 شده بودم،البته مدتی بود که یه چیزایی مثل ترکیدن حباب یا لیز خوردن ماهی توی دلم احساس میکردم اما ضربه و تکون نبودن... اون روز هم خیلی سرم شلوغ بود و کلی کار عجله ای روی میزم بود و همه حواسم به کامپیوتر که یه دفعه... یه چیزی توی دلم تکون خورد!!! این دیگه کاااااملا" با قبلیها فرق داشت، قشنگ ضربه زد!!! چون غرق کار بودم و حواسم نبود یه کوچولو شک داشتم فوری دستمو روی شکمم گذاشتم و با چشمای گرد منتظر بودم که  دیدم عزیز دل مامان نمیدونم ...
27 مهر 1392

سیزده بدر 91

قرار بود همگی بریم باغ عمو رسول(عموی شما نه مامان عموی خودم) ولی من ترجیح میدادم جایی نرم چون میدونستم به خودم که خوش نمیگذره هیچ، به خاطر حال و روز من بقیه هم ناراحت میشن،اما بابایی گفت بریم بیرون نو هوای آزاد شاید بهتر بشی و بتونی غذا هم بخوری،خلاصه رفتیم. مسیر باغ یه کم ناهموار بود و من میدونستم این تکونا اصلا برای شما خوب نیست و همش به بابایی میگفتم که آروم تر بره و مدام صلوات و آیت الکرسی و چهار قل میخوندم که خدای نکرده اتفاقی نیفته. بالاخره مسیر 15 دقیقه ای حدود نیم ساعت،40 دقیقه طول کشید تا رسیدیم،حاج خانومو با خودمون بردیم که تو خونه تنها نمونه چون مادربزرگ هم بود هم صحبت داشت و حوصله اش سر نمیرفت.(مادر بزرگ خودم که شما میشی چها...
23 مهر 1392

نگرانی های مادرانه

سلام نفسم، خوبی مامان؟ من که زیاد خوب نیستم،خیلی نگرانتم،الان نزدیک دو ماهه که تو دل مامانی،وضعیت مامانی طوریه که خانم دکتر برای مراقبت از تو چندتا آمپول و یه سری قرص داده و گفته چون کمردرد شدیدی داری فقط باید استراحت کنی،کار سنگین که ممنوع! خاله مینا و مامان بزرگ و خاله مژی(خاله مامانی) وقتی فهمیدند تو سفرتو شروع کردی و قراره از بهشت بیای پیشمون خیییلی ذوق کردند و مدام حالتو میپرسن و میگن مواظب خودت و کوچولومون باشی ها! ولی خوب یه وقتهایی مجبورم،نمیشه که هیچ کاری تو خونه نکنم،بوی غذا هم که از هر چیزی بیشتر اذیتم میکنه و وقتی که حالم بد میشه بیشتر نگرانت میشم عزیز دلم، وخدا خدا میکنم که طوریت نشه مامان. تو اولین سونویی که دادم...
23 مهر 1392

نوروز91

سلام مسافرکوچولوی مامان،حالت چه طوره عزیز دلم؟ مامانی روزهای سختی رو میگذرونه ولی وقتی یاد لحظه ای که برای اولین بار میبینت و بغلت میکنه میفته همه سختی ها از یادش میره،قربونت برم هر کاری که لازم باشه برای مراقبت از تو وسلامتیت انجام میدم،فقط تو خوب باش عید امسال(91) زیاد عید دیدنی نرفتیم یعنی چون مامانی حالش خوب نبود گفتیم نریم بهتره، فقط خونه بابابزرگ و حاج خانم و یکی دو جای دیگه. الهی که من فدات بشم همه میگن امسال هم به خودت عیدی میدیم ولی سال دیگه عیدی مال نی نیته، یعنی میشه یه روز با هم بریم عید دیدنی؟! خدایا خودت همه نی نی هارو حفظ کن... ...
23 مهر 1392

حس بودنت !

مامان شدم! 5اسفند جمعه بود و من و بابایی چاره ای جز انتظار کشیدن و دلداری دادن به همدیگه نداشتیم، لحظه هامون پر بود از نگرانی و امید، همش از هم میپرسیدیم چه شکلی میشی، دخملی یا پسر؟ چی برات بخریم؟ اسمتو چی بذاریم؟ و هزار تا چیز دیگه،بعد یه هو ساکت میشدیم و تو دلمون میگفتیم نکنه...   شنبه صبح زود قبل از اداره رفتیم آزمایشگاه،بابایی همش سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده و به من دلداری بده که اگه جواب منفی بود زیاد ناراحت نشم ، اما من آروم و قرار نداشتم، خانومه گفت 12 بیاید برای جواب، به نظر من خیلی طولانی بود و همین طور هم بود برام 1 سال گذشت. همکارم که دوست صمیمیم هم بود و اون موقع تازه 4 ماهش شده بود مثل من دلشوره داشت و هی ...
22 مهر 1392

کودک و خدا

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟» خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه : «اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.» خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بو...
22 مهر 1392

بهترین هدیه تولد مامانی!

سلام شیرینی زندگیم،میخوام برات از خیلی قبل ترها بگم مامانی،از اون روزهایی که منو بابایی از خدا میخواستیم که اگه صلاح بدونه یه نی نی ناز و سالم بهمون بده و زندگیمونو سراسر گرمی و عشق و نور بکنه.چند ماه میگذشت و من فکر میکردم حتما" هنوز لایق نیستم... اما دست از دعا بر نمیداشتم و از خدا خیر و صلاحمون رو میخواستم. بابایی خوراکیهای مقوی میخرید و به من میگفت خودتو تقویت کن تا یه نی نی سالم داشته باشیم.و این اشتیاقش هم دلگرمم میکرد هم نگران که نکنه نیای.. بهمن 91 بود که مامانی سرمای سختی خورد،سالها بود این جوری مریض نشده بودم،حالم خیلی بد بود اونقدر بدنم ضعیف شده بود که فکر میکردم حالا حالاها آمادگی مامان شدن ندارم. و دیگه بی خیال شده بودم....
21 مهر 1392

بدون عنوان

سلام به همه مامانای خوب و مهربون حال و آینده من مامان محمد رادینم،یه پسر ناز و کوچولو که از فرشته های تو آسمون هیچی کم نداره، الهی مامان به فداش، من و بابا مجید اواخر سال 87 ازدواج کردیم که آشنایی و ازدواجمون خودش ماجراها داره،و خدای مهربون یه روز تو پاییز ، روز هشتم آبانماه سال 91 برای گرمتر شدن زندگی دونفرمون که با وجود مشکلات این روزگار شکر خدا خوب و رو به راهه بزرگترین هدیه زندگی رو بهمون داد و یکی از فرشته هاشو فرستاد پیشمون تا بیشتر از هر وقت دیگه ای شکر گزارش باشیم و بزرگی و لطف و کرمشو با همه وجود درک  کنیم.(الهی الحمدلله رب العالمین)  از دوران بارداری یا حتی قبل از اون دوست داشتم خاطرات این تجربه شیرین و لذت ...
21 مهر 1392