سیزده بدر 91
قرار بود همگی بریم باغ عمو رسول(عموی شما نه مامان عموی خودم) ولی من ترجیح میدادم جایی نرم چون میدونستم به خودم که خوش نمیگذره هیچ، به خاطر حال و روز من بقیه هم ناراحت میشن،اما بابایی گفت بریم بیرون نو هوای آزاد شاید بهتر بشی و بتونی غذا هم بخوری،خلاصه رفتیم.
مسیر باغ یه کم ناهموار بود و من میدونستم این تکونا اصلا برای شما خوب نیست و همش به بابایی میگفتم که آروم تر بره و مدام صلوات و آیت الکرسی و چهار قل میخوندم که خدای نکرده اتفاقی نیفته.
بالاخره مسیر 15 دقیقه ای حدود نیم ساعت،40 دقیقه طول کشید تا رسیدیم،حاج خانومو با خودمون بردیم که تو خونه تنها نمونه چون مادربزرگ هم بود هم صحبت داشت و حوصله اش سر نمیرفت.(مادر بزرگ خودم که شما میشی چهارمین نتیجه اش قربونت برم:اول سامیه، دوم شایان بچه های دخترعموم بعد هم پرهام پسر خاله مینایعنی خاله شما که 40 روز از شما بزرگتره)
بابایی راست میگفت بیرون حالم خیلی بهتر بود و از همه مهمتر اینکه من اون روز سیر دلم ناهار خوردم!!!
خیلی بهمون خوش گذشت،انشااله سال دیگه شما هم هستی و با هم میایم همینجا دورت بگردم.