محمدرادینمحمدرادین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
پیوند من و باباییپیوند من و بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

فرشته کوچولوی خونمون

شیرین ترین سختی دنیا !

1392/8/5 11:15
نویسنده : mamane radin
470 بازدید
اشتراک گذاری

اون شب بابایی خیلی دیر اومد خونه و همین استرس منو بیشتر میکرد آخه به روز امدن نی نی چیزی نمونده بود،به همین خاطر یه خورده از دستش ناراحت بودم،niniweblog.comنه!!!   گفتم یه خردهقهر
اما معذرت خواهی کرد و گفت که کارش طول کشیده و با اینکه عجله کرده نتونسته زودتر بیاد.niniweblog.com

شام رو آماده کردم و با هم خوردیم و فکر کنم حدودای 1-1:30 بود که خوابیدیم، البته من که مدتها بود نمیتونستم شبها درست و حسابی بخوابم کلی طول کشید تا خوابم برد niniweblog.com
 اون هم به خاطر خستگی زیاد بود آخه مقدمات اومدن نی نی رو آماده میکردم همون شب یا شب قبلش بود که ساک نی نی و خودم رو که میخواستم ببرم بیمارستان به اصرار شوهری و دیگران بستم،شوهری میگفت من که نمیدونم چه چیزهایی باید بردارم تو اون وضعیت هم اصلا نمیتونم حواسمو جمع کنم حتما یه چیزایی رو جا میذارم، اگه وسایل آماده باشه نگرانیمون کمتر میشه...

 

ساعت نزدیک 3 صبح بود که با کمر درد بیدار شدم،فکر کردم چون پتو از روم کنار رفته و سردم شده کمرم درد گرفته خودمو پیچوندم به پتو و خوابیدم،چند دقیقه بعد دوباره دیدم تکرار شد،دیگه خوابم نبرد niniweblog.com
و نگاهم به ساعت بود تا ببینم دردها منظمه یا نه که دیدم بله....!!! 

یک ربع به یک ربع تکرار میشد،اول خیلی ترسیدم و قلبم داشت از تو سینه بیرون میومد ، بعد به خودم گفتم این کارها چیه؟ مگه اون همه کلاس نرفتی؟ کتاب نخوندی؟ تو اینترنت تجربیات مامانهای دیگه رو نخوندی؟ الان موقعه استفاده هست، به خاطر نی نی !

میدونستم شوهری خیلی خسته هست و فردا هم کلی کار داره و تا شب باید تو بیمارستان از این طرف به اون طرف بره به همین خاطر بیدارش نکردم، رفتم آروم و بی سر و صدا ظرفهارو شستم،خونه رو مرتب کردم،البته ناگفته نماند که با شروع درد مجبور بودم زانو بزنم و صبر کنم تا تموم بشه،  ساک خودم و نی نی رو یک بار دیگه چک کردم بعد آروم صداش زدم و گفتم من میرم یه دوش بگیرم فقط گوش به زنگ باش شاید مجبور بشم صدات کنم،با چشمهای خواب آلود و متعجب به ساعت نگاه کرد و گفت: خوابت نمیبره؟ چرا الان میخوای بری حموم؟ وقتی گفتم دردهام شروع شده بیچاره خشکش زد چشماش گرد شده بود گفت؟ جدی میگی؟ مطمئنی؟ گفتم آره ،ولی تو بخواب که خستگی به تنت نمونه فردا خیلی کار داری، گفت باشه برو حواسم بهت هست، فقط مواظب باش.

سعی میکردم هر چه دیرتر برم بیمارستان چون میدونستم حالا حالاها طول میکشه تا نی نی به دنیا بیاد و میترسیدم اونجا استرسم بیشتر بشه

ساعت 8:30-9 بود که به اصرار شوهری یکی دو لقمه صبحانه خوردم و زنگ زدیم تهران به مامان که خودشو برسونه،و راه افتادیم به طرف بیمارستان...... niniweblog.com

 

...به ساعت که نگاه کردم 3:35 بعد از ظهر بود و مسافر کوچولوی ما چند دقیقه ای میشد که از راه رسیده بودniniweblog.com 
و با صدای گریه اون من هم از خوشحالی اشک میریختم و خدا رو شکر میکردم که این فرشته کوچولو رو از تو آسمونها فرستاد پیش ما تا بیشتر از همیشه مدیون و قدردان نعمتهاش باشیم

و همون موقع برای همه کسانی که منتظر این هدیه قشنگ هستند دعا کردم که هر چه زودتر انتظارشون به سر بیاد و اونها هم یه روزی شیرین ترین سختی دنیا رو تجربه کنند niniweblog.com

و اینطوری بود که محمدرادین،عزیز دل مامان و بابا به لطف خدا ساعت 3:30 بعد ازظهر روز هشتم آبانماه سال 1391 به دنیا اومد .

و اماحال و روز شوهری در اون لحظهniniweblog.comو بعد هم niniweblog.com   و در آخر niniweblog.com

 





پسندها (2)

نظرات (5)

مامان کوثری
6 آبان 92 16:38
با سلام وبلاگ ما خدمات زیر را به شما ارائه میکنم طراحی و چاپ انواع تم های تولد ،دندونی ، قدم ، سیسمونی و ... طراحی تقویم، کارت پستال و ساخت انواع کلیپ های زیبا با عکس کودک شما حتما طرحهای ما رو هم ببینید امیدوارم مورد پسند شما قرار بگیرد منتظر حضور گرمتون هستم
مامان نی نی
8 آبان 92 17:39
سلام عزیزم از طرف من کوچولوی نازتو ببوسو تولدشو بهش تبریک بگو ایشاله سالیان سال در کنار هم باشیدو تولدشو جشن بگیری تولدت مبارک محمد رادین ناز نازی
mamane radin
29 آبان 92 13:43
سلام به دوستای خوبم،بابت این تاخیر طولانی در به روز کردن وبلاگ پسری و گذاشتن عکسهای تولدش واقعا عذر میخوام،بدقولی منو ببخشید،مشکلاتی پیش اومد که واقعا نشد،انشااله در اولین فرصت عکسهای تولد محمدرادینو میذارم تو وب،از همتون ممنونم.دوستتون دارم.
مامان شاهزاده كوچولو
24 دی 92 15:41
سلام اگه با تبادل لينك موافقي بگو
مامان شاهزاده محمدايليا
17 بهمن 92 12:19
سلام لينكوندمت مرسي