شیرین ترین سختی دنیا !
اون شب بابایی خیلی دیر اومد خونه و همین استرس منو بیشتر میکرد آخه به روز امدن نی نی چیزی نمونده بود،به همین خاطر یه خورده از دستش ناراحت بودم،نه!!! گفتم یه خرده
اما معذرت خواهی کرد و گفت که کارش طول کشیده و با اینکه عجله کرده نتونسته زودتر بیاد.
شام رو آماده کردم و با هم خوردیم و فکر کنم حدودای 1-1:30 بود که خوابیدیم، البته من که مدتها بود نمیتونستم شبها درست و حسابی بخوابم کلی طول کشید تا خوابم برد
اون هم به خاطر خستگی زیاد بود آخه مقدمات اومدن نی نی رو آماده میکردم همون شب یا شب قبلش بود که ساک نی نی و خودم رو که میخواستم ببرم بیمارستان به اصرار شوهری و دیگران بستم،شوهری میگفت من که نمیدونم چه چیزهایی باید بردارم تو اون وضعیت هم اصلا نمیتونم حواسمو جمع کنم حتما یه چیزایی رو جا میذارم، اگه وسایل آماده باشه نگرانیمون کمتر میشه...
ساعت نزدیک 3 صبح بود که با کمر درد بیدار شدم،فکر کردم چون پتو از روم کنار رفته و سردم شده کمرم درد گرفته خودمو پیچوندم به پتو و خوابیدم،چند دقیقه بعد دوباره دیدم تکرار شد،دیگه خوابم نبرد
و نگاهم به ساعت بود تا ببینم دردها منظمه یا نه که دیدم بله....!!!
یک ربع به یک ربع تکرار میشد،اول خیلی ترسیدم و قلبم داشت از تو سینه بیرون میومد ، بعد به خودم گفتم این کارها چیه؟ مگه اون همه کلاس نرفتی؟ کتاب نخوندی؟ تو اینترنت تجربیات مامانهای دیگه رو نخوندی؟ الان موقعه استفاده هست، به خاطر نی نی !
میدونستم شوهری خیلی خسته هست و فردا هم کلی کار داره و تا شب باید تو بیمارستان از این طرف به اون طرف بره به همین خاطر بیدارش نکردم، رفتم آروم و بی سر و صدا ظرفهارو شستم،خونه رو مرتب کردم،البته ناگفته نماند که با شروع درد مجبور بودم زانو بزنم و صبر کنم تا تموم بشه، ساک خودم و نی نی رو یک بار دیگه چک کردم بعد آروم صداش زدم و گفتم من میرم یه دوش بگیرم فقط گوش به زنگ باش شاید مجبور بشم صدات کنم،با چشمهای خواب آلود و متعجب به ساعت نگاه کرد و گفت: خوابت نمیبره؟ چرا الان میخوای بری حموم؟ وقتی گفتم دردهام شروع شده بیچاره خشکش زد چشماش گرد شده بود گفت؟ جدی میگی؟ مطمئنی؟ گفتم آره ،ولی تو بخواب که خستگی به تنت نمونه فردا خیلی کار داری، گفت باشه برو حواسم بهت هست، فقط مواظب باش.
سعی میکردم هر چه دیرتر برم بیمارستان چون میدونستم حالا حالاها طول میکشه تا نی نی به دنیا بیاد و میترسیدم اونجا استرسم بیشتر بشه
ساعت 8:30-9 بود که به اصرار شوهری یکی دو لقمه صبحانه خوردم و زنگ زدیم تهران به مامان که خودشو برسونه،و راه افتادیم به طرف بیمارستان......
...به ساعت که نگاه کردم 3:35 بعد از ظهر بود و مسافر کوچولوی ما چند دقیقه ای میشد که از راه رسیده بود
و با صدای گریه اون من هم از خوشحالی اشک میریختم و خدا رو شکر میکردم که این فرشته کوچولو رو از تو آسمونها فرستاد پیش ما تا بیشتر از همیشه مدیون و قدردان نعمتهاش باشیم
و همون موقع برای همه کسانی که منتظر این هدیه قشنگ هستند دعا کردم که هر چه زودتر انتظارشون به سر بیاد و اونها هم یه روزی شیرین ترین سختی دنیا رو تجربه کنند
و اینطوری بود که محمدرادین،عزیز دل مامان و بابا به لطف خدا ساعت 3:30 بعد ازظهر روز هشتم آبانماه سال 1391 به دنیا اومد .
و اماحال و روز شوهری در اون لحظهو بعد هم و در آخر