محمدرادینمحمدرادین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره
پیوند من و باباییپیوند من و بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچولوی خونمون

شیرین ترین سختی دنیا !

ا ون شب بابایی خیلی دیر اومد خونه و همین استرس منو بیشتر میکرد آخه به روز امدن نی نی چیزی نمونده بود،به همین خاطر یه خورده از دستش ناراحت بودم، نه!!!   گفتم یه خرده اما معذرت خواهی کرد و گفت که کارش طول کشیده و با اینکه عجله کرده نتونسته زودتر بیاد. شام رو آماده کردم و با هم خوردیم و فکر کنم حدودای 1-1:30 بود که خوابیدیم، البته من که مدتها بود نمیتونستم شبها درست و حسابی بخوابم کلی طول کشید تا خوابم برد  اون هم به خاطر خستگی زیاد بود آخه مقدمات اومدن نی نی رو آماده میکردم همون شب یا شب قبلش بود که ساک نی نی و خودم رو که میخواستم ببرم بیمارستان به اصرار شوهری و دیگران بستم،شوهری میگفت من که نمیدونم چه چیزهایی باید بردارم تو...
5 آبان 1392

عکس های سیسمونی گل پسری

رسیدیم به قسمتهای رنگارنگ و خوشگل ماجرا یعنی سیسمونی عکسها رو تو ادامه مطلب براتون گذاشتم...     بالاخره اتاق گل پسرمون رو چیدیم، اینم عکسهاش... دسسسسست بابابزرگ درد نکنه اینجا بابایی داره تختشو مونتاژ میکنه، به خاطر بدقولی اون آقاهه باهاش دعوا کرد و گفت دوست ندارم بیاد خونمون،خودم درستش میکنم       ...
1 آبان 1392

آخرین سونو

30 مهر به همراه بابایی برای آخرین بار رفتیم سونو. بابایی اون دفعه که اومد داخل و صورت ماهتو دید خیلی خوشحال شده بود به همین خاطر این دفعه هم برنامه هاشو ردیف کرد که حتما بیاد،تا هم مامانی رو برسونه و هم دوباره شما روببینه، اجازه گرفتیم و اومد داخل اتاق و کنار تخت پیش مامانی ایستاد ولی ایندفعه نشد که شما رو ببینه عزیزم ، فکر کنم به خاطر نوع یا کیفیت دستگاهش بود آخه این دفعه یه جای دیگه نوبت گرفته بودیم . البته خانم دکتر میگفت چون نی نی خیلی بزرگ شده دیگه اونقدر واضح نیست . بابایی با اجازه خانم دکتر برای یادگاری فیلم گرفت و خانم دکتر هم توضیح میداد، ستون فقرات ، ضربان و صدای قلب کوچولوت، معده و خلاصه همه چیز رو جزء به جزء بهمون نشون داد. وزنت...
1 آبان 1392

شمارش معکوس

سلام پسر کوچولوی خوشگلم،خوبی عزیز دلم؟ به قول یکی از دوستای مامانی شمارش معکوس شروع شده و دیگه چیزی نمونده بیای پیشمون و جمع دو نفره من و بابایی رو پر از شادی کنی و بشیم یه خانواده سه نفره!  دیگه نشستن و بلند شدن و خوابیدن و هر کاری برای مامانی خیلی خیلی سخت شده تازه وقتی شب میشه و میخواد بخوابه تازه تو بیدار میشی و شروع میکنی به ورجه وورجه و مامانی مجبوره توی رختخواب بشینه و بابایی رو نگاه کنه که مسته خوابه و دلش آب بشه و بره تو حال   تازه استرس ب دنیا اومدنت که نگو روزی هزار بار بهش فکر میکنم و از خدا میخوام که کمکم کنه و تو سالم و راحت به دنیا بیای و بعدش کلی به خودم دلداری میدم،یه کمی پیاده روی هم میکنم نرمشهایی هم که تو...
30 مهر 1392

اسم نی نی رو چی بذاریم؟!

سلام پسر کوچولوی نازم! خوبی مامانی؟ دیگه چیزی نمونده بیای پیشمون قربونت برم، میگن باید بعد از 4 ماه و نیم اسم رو انتخاب کرده باشیم و وقتی باهات حرف میزنیم شما رو به اسم صدا کنیم ولی ما هنوز اسمتو انتخاب نکردیم، اما خوب وقتی من و بابایی باهات صحبت میکنیم کاملا" متوجه میشی و عکس العمل نشون میدی،فدات بشم الهی، بابایی که از در میاد و صداشو میشنوی شروع میکنی به شیطونی و وول خوردن که بگی منم اینجام و خستگی رو از تن بابایی بیرون میکنی، هنوز نیومده خوب خودتو جا کردی بلا ! مامانی به هر جایی که فکر کنی سر زده، کتاب ، اینترنت ، سایت ثبت احوال ، دوست و فامیل این آخریها که با کمک زن برادر دوستم (خاله زهره) رفتم کتاب اسم ثبت احوالو گرفتم و تند تند...
30 مهر 1392

سونوی 7 ماهگی و سورپرایز نی نی!

هفت ماهم که تموم شد دکتر گفت باید الان یه سونو بدی که برای تعیین تاریخ زایمان خیلی کمک میکنه، با اینکه از قبل دو تا وقت سونو گرفته بودم ولی یکی رو دادم به یکی از دوستام که عجله داشت و اون یکی هم اوایل مهر بود و دیگه دیر بود. با شوهری راه افتادیم از این طرف به اون طرف دنبال نوبت سونو، بالاخره با خواهش و تمنا یه جا قبول کردند، خدا رو شکر از سونوگرافی های خوب بود، زیاد معطل نشدیم و زود نوبتمون شد، شوهری از خانم دکتر خواهش کرد که بیاد داخل اتاق و اون هم اجازه داد،کلی ذوقیدیم. شنیده بودم بعضی جاها صفحه مانیتور رو طوری قرار میدن که مامان بتونه نی نی رو ببینه،گفتم: ببخشید میشه من هم ببینم؟ خانم دکتر گفت: صبر کن کارم تموم که شد نشو...
28 مهر 1392

نی نی هفت ماهه شد

خدایا شکرت!!! چه قدر بزرگی! چه قدر مهربونی! خدایا چه قدر به این مامان و بابای نگران لطف کردی! بالاخره نی نی وارد ماه هفت شد، و خدا رو شکر روزهای نگرانی و خطر به سر اومد، دیگه اگه نی نی به دنیا بیاد خطری تهدیدش نمیکنه، و برای تنفس مشکلی نداره، البته من یعنی مامان نی نی همچنان دعا میکنم که در بهترین زمان ممکن و وقتی که کاملا رشد کرد و قوی شد،سالم و سرحال به دنیا بیاد. چه روزهایی رو گذروندم؟! هر روزی که میگذشت خدا رو شکر میکردم که نی نی زود به دنیا نیومد و دعا میکردم باز هم تو دل مامان بمونه و بدون هیچ مشکلی بعد از 9 ماه کامل که تو دل مامانی مهمونه و بیشتر از جونم ازش مراقبت میکنم بیاد پیشمون. خدایا مثل قبل از پاره تنمون ،همه ه...
28 مهر 1392

خدایا نی نیم سالم و به موقع بیاد پیشمون

اواخر تیرماه بود که رفتم پیش خانم دکتر و شرح حال که بهش دادم گفت لا اقل برای یه مدت نباید بری سر کار،و بهم نامه استراحت داد که ببرم اداره،آخه انقباضاتم خیلی زود شروع شده بود، که معمولا" یکی دو ماه آخر شروع میشن. و حالت هایی داشتم که خانم دکتر میگفت احتمال اینکه نی نی زودتر از وقت به دنیا بیاد زیاده،آخه داییش هم شش ماهه به دنیا اومده! هر کار کوچیکی رو هم با ترس و خیلی آروم انجام میدادم،تو اداره اتاقم طبقه سوم بود و آسانسور هم نداشت و دکترم خیلی وقت بود که پله رو ممنوع کرده بود، بالاخره مجبور شدم حدود 2هفته بمونم خونه و استراحت کنم. البته خوشحال بودم چون پله ها رو که بالا میرفتم تازه خیلی آروم ! هم خیلی نگران نی نی بودم و هم وقتی میر...
28 مهر 1392

آزمایش سلامت جنین

21 خرداد 91 بود که عصر یه سر رفتم خونه بابا اینا عمه و زن عمو هم که اومده بودند به مادربزرگ سر بزنند وقتی فهمیدند من اونجام چند دقیقه ای اومدند پیشم برای احوالپرسی خودم و نی نی، یه کوچولو حالم بهتر بود واسه همین جرأت کردم از خونه برم بیرون، مشغول صحبت بودیم که اس ام اس اومد برام،گفتم شوهریه ولی دیدم از آزمایشگاه بود هنوز 1 هفته نبود آزمایش سلامت جنین داده بودم و گفته بودند تا 1 ماه هم ممکنه طول بکشه تا جوابش آماده بشه، ولی تو اس ام اس گفته بودند جواب حاضره و بریم بگیریم، خیلی نگران شدم، یعنی چی شده که اینقدر زود آماده شده؟ خدایا خیر باشه ! گفتند 1ماه !!!  خدایا نی نیم سالم باشه ! به شوهری زنگ زدم و فوری خودشو رسوند رفتیم آزمایشگاه...
27 مهر 1392