محمدرادینمحمدرادین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
پیوند من و باباییپیوند من و بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

فرشته کوچولوی خونمون

باورم نمیشه! نی نی مون پسره!!!

1392/7/27 11:59
نویسنده : mamane radin
1,561 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه چند تا وقت سونو از قبل میگرفتم چون وقتی که لازم بود و دکتر سونو تجویز میکرد هیچ جا وقت نداشت و این میشد یه استرس بزرگ برای من و شوهرینگران

خانم دکتر آزمایش سلامت جنین و سونو نوشت و گفت حتما با هم و تو یک روز باید انجام بشن،اسم آزمایش سلامت جنین خودش کلی استرس داشت خدا رو شکر یه وقت سونو برای 91/3/16 داشتم. مامان بزرگ هم چند روزی بود اومده بود پیشمون و اون روز با هم رفتیم،انقدر زود رفته بودیم که حتی منشی هم نیومده بود،آخه به خاطر کمر درد و تهوع نمیتونستم زیاد بیرون از خونه بمونم به همین خاطر زود رفتیم که معطل نشیم،تازه باید همون روز آزمایشگاه هم میرفتیم.

منشی و بعد هم بیمارها یکی یکی اومدند، مامان میگفت خدا کنه جنسیتشو بگه، من گفتم مامان جان این برای سلامت جنینه حالا زوده نمیگن. آخه حدود 18 هفته بودم .لبخند

بالاخره نوبتم شد، خانم دکتر همه چیز رو کنترل کرد و به دستیارش میگفت که وارد کامپیوتر کنه منم گوشهامو تیز کرده بودم که ببینم چی میگه... سن جنین حدود 18هفته و 3 روز...جنسیت پسر!تعجب

با خودم گفتم اشتباه شنیدم ، آخه خیلی آروم حرف میزد و اونقدر همه بهم گفته بودن دختره که دیگه باورم شده بود و همش دنبال اسم دختر میگشتم و سیسمونی دخترونه نگاه میکردم،طاقت نیاوردم و پرسیدم:ببخشید جنسیتش مشخص نیست؟ مگه نشنیدی؟ گفتم که پسر!

دوباره موقع بیرون رفتن گفتم شما مطمئنید؟ آخه سنش خیلی کمه الان! بله خانم،مگه شما شک دارید؟ کاملا" مطمئنم خیالت راحت باشهتعجب

اونقدر شوکه شده بودم که وقتی مامان قیافمو دید نگران شد و پرسید؟ چی شده مامان؟ گفتم هیچی همه چیزش خوبه، گفت: جنسیتش معلوم نبود؟ چرا ، پسر!

مامان از خوشحالی داشت بال درمیاورد،بهم تبریک گفت و گفت مجید خیلی خوشحال میشه، گفتم نه مامان براش فرقی نداره، گفت چرا من میدونم حالا میبینی،آخه پسر به پدر نزدیک تره مطمئن باش خیلی دوست داشت پسر باشه...

تا جواب آماده بشه خانومهای دیگه هم میپرسیدن که بچه ات چیه و وقتی میگفتم پسر بهم تبریک میگفتند.

شوهری خودشو رسونده بود که فوری ببرتمون آزمایشگاه چون میدونست من نباید زیاد راه برم،مامان بدو بدو رفت که خودش خبر رو بهش بده من هم که نمیتونستم خودمو بهش برسونم بی خیال مشتولوق شدم.

وقتی شوهری شنید اونم مثل من اول باورش نمیشد ولی بعد از خوشحالی داشت بال درمیاورد و مثل ماشین عروس تو خیابون بوق میزد منم مات و مبهوت نگاهش میکردم، اما ته دلم خوشحال بودم که اینقدر خوشحاله ،آخه من نی نی رو حس میکردم و تو وجودم بود و این خودش کلی بود، خوشحال بودم که لا اقل یه چیز به دل شوهری باشه و حس خوبی داشته باشه.

بعدا" بهش گفتم تو که همش میگفتی برام فرقی نداره فقط سالم باشه؟! گفت الان هم همینو میگم ولی آخه... میدونستم چه رویاهایی برای خودش و پسری داره،چه جاهایی برن و چه کارهایی بکنن، گفتم میدونم عزیزم خوشحالم که خوشحالی، حالا باید دنبال یه اسم خوشگل بگردیم برای گل پسری!قلب

همون روز من و مامان دو تا لباس پسرونه  هم برای نی نی خریدیم تا یادگاری باشه از اون روزی که فهمیدیم قراره خدا یه گل پسره تاج سر بهمون بده!لبخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)