محمدرادینمحمدرادین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
پیوند من و باباییپیوند من و بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

فرشته کوچولوی خونمون

حس بودنت !

مامان شدم! 5اسفند جمعه بود و من و بابایی چاره ای جز انتظار کشیدن و دلداری دادن به همدیگه نداشتیم، لحظه هامون پر بود از نگرانی و امید، همش از هم میپرسیدیم چه شکلی میشی، دخملی یا پسر؟ چی برات بخریم؟ اسمتو چی بذاریم؟ و هزار تا چیز دیگه،بعد یه هو ساکت میشدیم و تو دلمون میگفتیم نکنه...   شنبه صبح زود قبل از اداره رفتیم آزمایشگاه،بابایی همش سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده و به من دلداری بده که اگه جواب منفی بود زیاد ناراحت نشم ، اما من آروم و قرار نداشتم، خانومه گفت 12 بیاید برای جواب، به نظر من خیلی طولانی بود و همین طور هم بود برام 1 سال گذشت. همکارم که دوست صمیمیم هم بود و اون موقع تازه 4 ماهش شده بود مثل من دلشوره داشت و هی ...
22 مهر 1392

کودک و خدا

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟» خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه : «اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.» خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بو...
22 مهر 1392

بهترین هدیه تولد مامانی!

سلام شیرینی زندگیم،میخوام برات از خیلی قبل ترها بگم مامانی،از اون روزهایی که منو بابایی از خدا میخواستیم که اگه صلاح بدونه یه نی نی ناز و سالم بهمون بده و زندگیمونو سراسر گرمی و عشق و نور بکنه.چند ماه میگذشت و من فکر میکردم حتما" هنوز لایق نیستم... اما دست از دعا بر نمیداشتم و از خدا خیر و صلاحمون رو میخواستم. بابایی خوراکیهای مقوی میخرید و به من میگفت خودتو تقویت کن تا یه نی نی سالم داشته باشیم.و این اشتیاقش هم دلگرمم میکرد هم نگران که نکنه نیای.. بهمن 91 بود که مامانی سرمای سختی خورد،سالها بود این جوری مریض نشده بودم،حالم خیلی بد بود اونقدر بدنم ضعیف شده بود که فکر میکردم حالا حالاها آمادگی مامان شدن ندارم. و دیگه بی خیال شده بودم....
21 مهر 1392

بدون عنوان

سلام به همه مامانای خوب و مهربون حال و آینده من مامان محمد رادینم،یه پسر ناز و کوچولو که از فرشته های تو آسمون هیچی کم نداره، الهی مامان به فداش، من و بابا مجید اواخر سال 87 ازدواج کردیم که آشنایی و ازدواجمون خودش ماجراها داره،و خدای مهربون یه روز تو پاییز ، روز هشتم آبانماه سال 91 برای گرمتر شدن زندگی دونفرمون که با وجود مشکلات این روزگار شکر خدا خوب و رو به راهه بزرگترین هدیه زندگی رو بهمون داد و یکی از فرشته هاشو فرستاد پیشمون تا بیشتر از هر وقت دیگه ای شکر گزارش باشیم و بزرگی و لطف و کرمشو با همه وجود درک  کنیم.(الهی الحمدلله رب العالمین)  از دوران بارداری یا حتی قبل از اون دوست داشتم خاطرات این تجربه شیرین و لذت ...
21 مهر 1392