نفس مامان 22 ماهگیت مبارک
سلام دردونه ، سلام یه دونه ، سلام همه ی زندگی مامان و بابا
عمرم ،نفسم اونقدر سریع بزرگ و آقا شدی که باورم نمیشه میخوام 22 ماهگیتو بهت تبریک بگم و از شیرین زبونی ها و شیطنت های خواستنیت برات بنویسم. وقتی تازه به دنیا اومده بودی همش با خودم میگفتم : کی میشه باهامون حرف بزنه؟ کی میشه بهم بگه مامانی و من از خود بیخود بشم و دلم قنج بزنه و با التماس ازش بخوام دوباره صدام کنه و بعد محکم بغلش کنم و با همه وجود ببوسمش و خدا رو به خاطر داشتنش شکر کنم...؟
کی میشه کنارمون بشینه ؟ باهامون راه بره؟ بازی کنه و...
اما الان میبینم که هزار ماشااله چقدر زود همه این کارها رو یاد گرفتی و کلی سوپرایزمون کردی. خیلی از کلمه ها رو بدون اینکه یادت بدیم یا ازت بخوایم که بگی برای اولین بار گفتی و من و بابایی و مامان مژی و بقیه با چشمای گرد چند ثانیه نگاهت میکنیم و بعد بغلت میکنیم و هزار تا بوسه و قربون صدقه و ماشااله و ...
و تو چه کیفی میکنی وقتی میبینی اینقدر برامون مهمی و تشویقت میکنیم ، وقتی بی اختیار می بوسیمت و تو چشمای نازت نگاه میکنیم و قربون صدقت میریم با یه برق خاصی که تو چشماته تو چشمامون نگاه میکنی و یه لبخندی میزنی که دلمون ضعف میره و تو غرق لذت میشی از عشقی که با نگاه و کلام و بغل کردنت و ... به پات میریزیم و ما غرق لذتی بیشتر...
از یک سالگی بابا و ماما و دد رو میگفتی که الان شده بابایی و بابا مژید و مامانی و مامان دیدا ، از 18 ماهگی جمله دو کلمه ای میساختی و خیلی زود سه کلمه ای و الان که خیلی کاملتر شده و تقریباً باهامون حرف میزنی و هر چیزی که میخوای با جمله میگی و کاملاً متوجه مون میکنی ، الهی که من فدااااات بشم.
دیروز برات مسواک خریدم و خدا رو شکر خوشت اومد خیلی وقته میخوام مسواک زدن رو یادت بدم ولی حتی با مسواک انگشتی هم به شدت مخالف بودی و من همش نگران مرواریدهای سفید و خوشگلت.
راستی دیروز برات لگن خریدم و تو به راحتی ازش استفاده کردی البته اولش یه کم میترسیدی که من برات توضیح دادم که شما از این به بعد هر وقت جیش داشتی باید روی این صندلی بشینی،فدات بشم عشق مهربونم که اینقدر خوب همکاری کردی ، آخر شب هم برای اولین بار بدون اینکه که اولش یه کوچولو خودتو خیس کنی گفتی مامان! لالین جیش! و من کللللی ذوقتو کردم و بدو بدو بردمت نشوندمت روی لگن و با بابایی یه عالمه تشویقت کردیم و برات دست زدیم.برای روز اول عااااالی بود مامانی! عالی، ممنونم ازت عزیزم
بعد هم از قرار هر شب کلی با بابایی توپ بازی کردی هی منو هم صدا میکنی و میگی مامانی پاشو و با پات بهم نشون میدی که بیا توپ بازی، و حسابی خسته شدی و مثل فرشته ها کنارم خوابیدی... خدایا شکرت!
توی ماشین به بابایی اجازه نمیدی روی صندلیش بشینه و تمام مدت سعی میکنی بری پشت فرمون ما هم مجبور میشیم جاهای خیلی خلوت یا وقتی ایستادیم اجازه بدیم چند ثانیه بری تو بغل بابایی یا روی صندلیش هر چند که من با همینم خیلی مخالفم، آخه خطرناکه مامانی ، کتاب و مخصوصاً مجله رو خیلی دوست داری و با دقت نگاه میکنی و عکس های خیلی کوچیک رو هم تشخیص میدی که خانومه یا آقا و میگی مامانی عمه ! مامانی عمو ! کارت های صد آفرین رو هم با اینکه تازه شروع کردیم به تمرین ، ماشااله خیلی زود یاد گرفتی و تعداد زیادیشون رو بلدی ، دورت بگردم
....
کوچولوی نازم اگه بخوام بگم حالا حالاها تموم نمیشه ، فقط اینو بدون که خیلی برامون عزیزی و با همه ی وجود دوستت داریم و خدا رو روزی هزار بار شاکریم که اومدی ، که هستی ، که سالم و سر حال و باهوش هستی.
همه ی زندگی مامان 22 ماهگیت مبارک
انشااله 120 ساله بشی امیدم و همیشه شاد و سالم و خوشبخت باشی. دوستت داریم ثانیه ای هزار بار ...