محمدرادینمحمدرادین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
پیوند من و باباییپیوند من و بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

فرشته کوچولوی خونمون

جدیدترین عکس های گل پسر در روز مادر

سلام به دوستای گلم، میدونم خیلی دیر به دیر آپ میکنم و خودم هم از این بابت ناراحتم ولی خوب واقعاً فرصت نمیکنم عکس های گل پسری هم به خاطر این ویروس های لعنتی مشکل دار شده اینه که... اما یه سری عکس داغ و تازه دارم که براتون میزارم تا دوستانی که میخواستن ببینن الان عشق کوچولوم چه شکلی شده ببیننش   این عکس ها رو روز مادر از پسر گلم گرفتیم ، اینجا هم که اینقدر خوشگله محوطه ی مجتمع خونه خاله مژی (خاله خودمه) که هر روز پسملی تا ظهر خونشونه و حسابی آتیش میسوزونه و خاله و ایمی (کیمیا جون،دختر خالم) و بوبی (پوریا پسر خالم) خیلی خیلی به من و پسر گلم لطف دارن و با حوصله و عشق از دردونه مامان مراقبت میکنن و جای خالی مامان و براش پر میکنن،دستشون در...
25 ارديبهشت 1393

خاطرات گل پسری قبل از 6 ماهگی (1)

  جوجو رو درست یک ماهگی یعنی 91/09/08 بردیم شنوایی سنجی یکی از گوشاش یه کوچولو مشکل داشت،دلمون هری ریخت، خانومه گفت در دوران جنینی یه مایعی توی گوش هست که نی نی از صداهای بلند نترسه و اذت نشه که بعد از تولد آروم آروم جذب میشه اما هنوز کامل جذب نشده... اما یه مدت بعد که برای چک کردن بردیم خدا رو 100 هزار مرتبه شکر مایع کاملا جذب شه بود و نیازی به درمان نداشت ، خدایا شکرت...     (1 ماه و 25 روز - 91/10/03)عزیز دلم دیگه کاملا به حرکات و حرفهایی که باهاش میزنیم واکنش نشون میده و رضایتشو با لبخند خوشگلش نشون میده ، مامانی فدات ، وقتی میخندی دنیا مال ماست!   پسر کوچولومون 2ماه و نیمش که بود برای او...
22 ارديبهشت 1393

مسافر کوچولو از راه رسید!

سلام به همگی واقعا شرمنده ام که این همه تاخیر داشتم ولی به خدا سرم خیلی شلوغ بود آخه داشتیم خونه میساختیم البته منظورم این نیست که من میساختم ها! همه ی زحمتش با شوهری بود  خیییییییییلی خسته شد   واقعا دسسسسسسستش درد نکنه تا حدی که این آواخر این شکلی شده بود  فکر کن! کی؟! شوهری! این شکلی؟! من فقط میتونستم کمکش حرص بخورم ولی خوب کلا گرفتار بودم مخصوصا از لحاظ فکری الان که این مطلب رو مینویسم 2-3 روزی میشه که به خونه جدیدمون رفتیم و هنوز یک سری از وسایل تو خونه پخش و پلا هستن،به زودی عکس های خونمونو میذارم اما تو اسباب کشی سی دی عکس های پسری رو پیدا کردم و بدو اومدم اینجا خوب بریم سر اصل مطلب یعنی اولین روزهایی که...
14 اسفند 1392

شیرین ترین سختی دنیا !

ا ون شب بابایی خیلی دیر اومد خونه و همین استرس منو بیشتر میکرد آخه به روز امدن نی نی چیزی نمونده بود،به همین خاطر یه خورده از دستش ناراحت بودم، نه!!!   گفتم یه خرده اما معذرت خواهی کرد و گفت که کارش طول کشیده و با اینکه عجله کرده نتونسته زودتر بیاد. شام رو آماده کردم و با هم خوردیم و فکر کنم حدودای 1-1:30 بود که خوابیدیم، البته من که مدتها بود نمیتونستم شبها درست و حسابی بخوابم کلی طول کشید تا خوابم برد  اون هم به خاطر خستگی زیاد بود آخه مقدمات اومدن نی نی رو آماده میکردم همون شب یا شب قبلش بود که ساک نی نی و خودم رو که میخواستم ببرم بیمارستان به اصرار شوهری و دیگران بستم،شوهری میگفت من که نمیدونم چه چیزهایی باید بردارم تو...
5 آبان 1392

عکس های سیسمونی گل پسری

رسیدیم به قسمتهای رنگارنگ و خوشگل ماجرا یعنی سیسمونی عکسها رو تو ادامه مطلب براتون گذاشتم...     بالاخره اتاق گل پسرمون رو چیدیم، اینم عکسهاش... دسسسسست بابابزرگ درد نکنه اینجا بابایی داره تختشو مونتاژ میکنه، به خاطر بدقولی اون آقاهه باهاش دعوا کرد و گفت دوست ندارم بیاد خونمون،خودم درستش میکنم       ...
1 آبان 1392

آخرین سونو

30 مهر به همراه بابایی برای آخرین بار رفتیم سونو. بابایی اون دفعه که اومد داخل و صورت ماهتو دید خیلی خوشحال شده بود به همین خاطر این دفعه هم برنامه هاشو ردیف کرد که حتما بیاد،تا هم مامانی رو برسونه و هم دوباره شما روببینه، اجازه گرفتیم و اومد داخل اتاق و کنار تخت پیش مامانی ایستاد ولی ایندفعه نشد که شما رو ببینه عزیزم ، فکر کنم به خاطر نوع یا کیفیت دستگاهش بود آخه این دفعه یه جای دیگه نوبت گرفته بودیم . البته خانم دکتر میگفت چون نی نی خیلی بزرگ شده دیگه اونقدر واضح نیست . بابایی با اجازه خانم دکتر برای یادگاری فیلم گرفت و خانم دکتر هم توضیح میداد، ستون فقرات ، ضربان و صدای قلب کوچولوت، معده و خلاصه همه چیز رو جزء به جزء بهمون نشون داد. وزنت...
1 آبان 1392

شمارش معکوس

سلام پسر کوچولوی خوشگلم،خوبی عزیز دلم؟ به قول یکی از دوستای مامانی شمارش معکوس شروع شده و دیگه چیزی نمونده بیای پیشمون و جمع دو نفره من و بابایی رو پر از شادی کنی و بشیم یه خانواده سه نفره!  دیگه نشستن و بلند شدن و خوابیدن و هر کاری برای مامانی خیلی خیلی سخت شده تازه وقتی شب میشه و میخواد بخوابه تازه تو بیدار میشی و شروع میکنی به ورجه وورجه و مامانی مجبوره توی رختخواب بشینه و بابایی رو نگاه کنه که مسته خوابه و دلش آب بشه و بره تو حال   تازه استرس ب دنیا اومدنت که نگو روزی هزار بار بهش فکر میکنم و از خدا میخوام که کمکم کنه و تو سالم و راحت به دنیا بیای و بعدش کلی به خودم دلداری میدم،یه کمی پیاده روی هم میکنم نرمشهایی هم که تو...
30 مهر 1392

اسم نی نی رو چی بذاریم؟!

سلام پسر کوچولوی نازم! خوبی مامانی؟ دیگه چیزی نمونده بیای پیشمون قربونت برم، میگن باید بعد از 4 ماه و نیم اسم رو انتخاب کرده باشیم و وقتی باهات حرف میزنیم شما رو به اسم صدا کنیم ولی ما هنوز اسمتو انتخاب نکردیم، اما خوب وقتی من و بابایی باهات صحبت میکنیم کاملا" متوجه میشی و عکس العمل نشون میدی،فدات بشم الهی، بابایی که از در میاد و صداشو میشنوی شروع میکنی به شیطونی و وول خوردن که بگی منم اینجام و خستگی رو از تن بابایی بیرون میکنی، هنوز نیومده خوب خودتو جا کردی بلا ! مامانی به هر جایی که فکر کنی سر زده، کتاب ، اینترنت ، سایت ثبت احوال ، دوست و فامیل این آخریها که با کمک زن برادر دوستم (خاله زهره) رفتم کتاب اسم ثبت احوالو گرفتم و تند تند...
30 مهر 1392

سونوی 7 ماهگی و سورپرایز نی نی!

هفت ماهم که تموم شد دکتر گفت باید الان یه سونو بدی که برای تعیین تاریخ زایمان خیلی کمک میکنه، با اینکه از قبل دو تا وقت سونو گرفته بودم ولی یکی رو دادم به یکی از دوستام که عجله داشت و اون یکی هم اوایل مهر بود و دیگه دیر بود. با شوهری راه افتادیم از این طرف به اون طرف دنبال نوبت سونو، بالاخره با خواهش و تمنا یه جا قبول کردند، خدا رو شکر از سونوگرافی های خوب بود، زیاد معطل نشدیم و زود نوبتمون شد، شوهری از خانم دکتر خواهش کرد که بیاد داخل اتاق و اون هم اجازه داد،کلی ذوقیدیم. شنیده بودم بعضی جاها صفحه مانیتور رو طوری قرار میدن که مامان بتونه نی نی رو ببینه،گفتم: ببخشید میشه من هم ببینم؟ خانم دکتر گفت: صبر کن کارم تموم که شد نشو...
28 مهر 1392